اشعار مهدی مردانی

  • متولد:

من زنی هستم که در خانه پیمبر داشتم / مهدی مردانی

فخر من نزد عرب این بود دختر داشتم
آیت من بود و در گهواره کوثر داشتم

هر چه عالم فخر دارد نزد من یک ارزن است
من زنی هستم که در خانه پیمبر داشتم

روزهایم شب نمی شد چشم او تا باز بود
سایه ی خورشید را همواره بر سر داشتم

عاشق این مرد بودن معجزه لازم نداشت
چشم هایش را از اول نیز باورداشتم

راه های آسمان را از زبان همسرم
مثل آواز پر جبریل از بر داشتم

آیه ها تکرار او بودند و عمری بر لبم
با طنین نام او قند مکرر داشتم

چشم بر من دوخت در شعب ابیطالب گریست
ناگهان یک آسمان در خود کبوتر داشتم

جان خود را بر سر این عشق دادم عاقبت
هدیه می دادم اگر صد جان دیگر داشتم

2342 0 5

مرز بهشت و دوزخ از آن روز اين در است / مهدی مردانی


تفسير او به دست قلم ناميسر است
در شان او غزل ننويسيم بهتر است
 
شان نزول يك پري از آسمان به خاك
دامان مادري ست كه در شان كوثر است

هر مصرعم لبي ست كه لبخند مي زند
اين بيت من شبيه لبان پيمبر است

از عرش تا به فرش ملائك خمار او
ذكرش سبو سبو مي الله اكبر است

او فاطمه ست معني اين نام را هنوز
از هر زبان كه مي شنوم نامكرر است

از زخم او اگر بنويسي قلم ، بدان
نامت از اين به بعد قلم نيست  خنجر است

ننويس فتنه پشت دري شعله مي كشد
در كوچه شر به پا شده در خانه محشر است

در كوچه بوي آتش و در خانه عطر گل
مرز بهشت و دوزخ از آن روز اين در است

با پهلوي شكسته هم از كوه كوه تر
با قامت خميده هم از آسمان سر است
  
لبخند مي زند كه بخندند بچه ها
مادر اگر كه جان بدهد باز مادر است...
 
2834 0 5

نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست / مهدی مردانی

نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست

پرسید آسمان چه نوشتی که اینچنین...
گفتم که فاطمه، کمر آسمان شکست
 
هجده بهار دیدی و در سوگ تو دلم
بعد از هزار و سیصد و چندین خزان شکست
 
ای دل بسوز و بشکن تا باورت شود
حتما دری که سوخته را می توان شکست
 
بانوی نور در دلتان رنگی از خداست
زیباتر است بر قد رنگین کمان شکست
 
با هر دری که بعد نگاه تو باز شد
انگار در گلوی علی استخوان شکست

4153 1 4.7

روضه خوان صبر کن این روضه ی پیغمبر شد / مهدی مردانی

 

نام زیبای کسی آمد و چشمم تر شد

گریه کن بلکه کمی حال تو هم بهتر شد

 

روضه خوان گفت: علی، کنده شد از جا قلبم

هر کجا نام علی بود دلم خیبر شد

 

روضه خوان گفت : علی، فاطمه آمد یادم

گفت: سادات ببخشند، دلم پرپر شد

 

مصطفی سیرت و صورت، نبوی خصلت و خوی

روضه خوان صبر کن این روضه ی پیغمبر شد

 

باز هم گفت: علی، بعد به تکبیر بلند

وسط روضه اذان گفت، علی اکبر شد

 

حیرت لشکر از این بود نبی می آمد

تیغ وقتی که کشید آینه ی حیدرشد

 

صفت آینه صدق است چو لشکر را دید

پس به ناچار علی یک تنه یک لشکر شد

 

وای از این شیر که شمشیر چه می چرخانید

زیر سم دانه ی شن هر چه نوشتم سر شد

 

به عقیق لب مولا عطشی داشت علی

به نگین بوسه که می زد لبش انگشتر شد

 

جمع شد مستی عالم همه در آن بوسه

پس پدر چون خم می بود و پسر ساغر شد

 

آیه ی بوسه به لب های علی نازل کرد

العطش خواند که تفسیر لبش کوثر شد

 

باز برگشت به میدان، نه علی شد، نه نبی

به نگاه پدرش آینه ای دیگر شد

 

علی این بار حسین آمد و از برکت زخم

زیر سم ها تنش انگار که اکبرتر شد

 

سر به زانوی پدر داد و به رویش خندید

روز هجران و شب فرقت یار آخرشد

2935 2 4.07

آن روز ایمان مدینه امتحان می داد / مهدی مردانی

«هل من مبارز» نعره دنیا را تکان می داد
در خندقی خود کنده شهر از ترس جان می داد

اینک سوار کفر زیر رقص شمشیرش
لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می داد

«یک مرد آیا نیست؟» این را کفر می پرسید
آن روز ایمان مدینه امتحان می داد

هر کس قدم پس می کشید و با نگاه خود
بار امانت را به دوش دیگران می داد

با شانه خالی کردن مردان پوشالی
کم کم رجز ها مزه ی زخم زبان می داد

«رخصت به تیغم می دهی؟» این را علی پرسید
مردی که خاک پاش بوی آسمان می داد

فرمود نه بنشین علی جان تو جوان هستی
آری همیشه پاسخش را مهربان می داد

::
«هل من مبارز نعره» گویا از جگر می زد
فریاد او بر قامت شهری تبر می زد

او می خروشید و رجز می خواند و بر می گشت
او مثل موجی بود که بر صخره سر می زد

کم کم هوا حتی نفس را بند می آورد
نبض مدینه پشت خندق تند تر می زد

زنها میان خانه ها شیون به پا کردند
انگار تک تک خانه ها را نعره در می زد

فریاد بغض بچه های شهر را بلعید
ساکت که می شد، دیو فریادی دگر می زد

یک بار دیگر اذن میدان خواست از خورشید
لب های شیرین علی حرف از خطر می زد

فرمود: «نه» هر چند که قلب علی را دید
مثل عقابی در قفس که بال و پر می زد

::
«هل من مبارز» باز زانوی علی تا شد
این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد

فرمود پیغمبر:«علی جان! یا علی! برخیز.»
خندید(بند از دست های شیر حق وا شد)

شمع شهادت شعله ور بود و خدا می دید
پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد

برقی زد آهن پاره شد بند دل دشمن
تا تیغه های ذولفقار از دور پیدا شد

تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد
ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد

مثل عقابی در نگاه عمرو می چرخید
فرصت برای تیز پروازی مهیا شد

اعجاز یعنی ضربه ی دست علی آن روز
دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد

تا لافتی الّاعلی را آسمان می خواند
لاسیف الّاذولفقار این گونه معنا شد

در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد
آری علی با ضربتی عالی اعلا شد

 

1683 0 5

پیشِ دستی که مرا کشت سری خم نکنید / مهدی مردانی

خم شدم زیر خط عشق سرم را بوسید
دم پرواز پدر بال و پرم را بوسید

مادرم باران شد، بغضی که در چادر کرد
بوی اسفند خدا حافظی ام را پر کرد

مادر از پر زدنم داشت دگر بو می برد
از قطاری که به اهواز پرستو می برد

دل نمی کندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد

سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پر از موج و پر از باران بود

همه ی هم سفران عازم می خانه شدند
کوپه ها پشت سر هم همه پیمانه شدند

پرکشیدیم و رسیدم زِ خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمین گیر شدیم

از گلوی همه ی اسلحه ها می می ریخت
و مسلسل به تنم جام پیاپی می ریخت

و زمین بعد تنم جامه ی سرخم را خورد
قطره های وصیت نامه ی سرخم را خورد

عمر دنیا چه سبک بود چه ناگاه گذشت
و زمان از کفنم مثل پر کاه گذشت
    
باد حتی خبرم را به کسی باز نگفت
گریه های پدرم را به کسی باز نگفت

پدرم ماند که معنای خبر یعنی چه
مادرم گفت که: مفقودالاثر یعنی چه

چه توان کرد دلت صبر ندارد مادر
آه مفقودالاثر قبر ندارد مادر

راستی سینه ی مجنون مرا یادت هست؟
با توام خاک بگو خون مرا یادت هست؟

هرچه درد آمد من یک تنه آغوش شدم
 چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

گریه کردن نکند وصله ی ناجور شده
شهر من گریه ندیده ست ولی کور شده

آه ای باد بیا پیرهنم را بو کن
زنده ام زنده بیا و کفنم را بو کن

نکند رفتن من گرمی نانی شده است
خون من رونق بازار کسانی شده است

فکر کردند که از زخم تنم می میرم
گفته بودم که برای وطنم می میرم

مدعی نیستم این مردم مدیون من اند
یا بدهکار زمین ریختن خون من اند

وصیت می کنم از حرمت خود کم نکنید
پیشِ دستی که مرا کشت سری خم نکنید

سختتان است اگر بی تن و بی سر باشید
لااقل با پدرم مثل برادر باشید

وطن ای ماهی در خون تنم یادم باش
ای حجاب پریانت کفنم یادم باش

کفن من که حجاب پری ات خواهد ماند
خون من مثل گل روسری ات خواهد ماند

ای وطن سوختم از غیرت و خاموش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم  

 

1964 0 3

اگر می خواستی دریا برایت آب می آورد / مهدی مردانی


اگر می خواستی کوفه دچار کربلا می شد
به میل تو زمین زیر پایت جابه جا می شد

به یک نفرین از آن لب های صد چاک سر نیزه
صدای کل کشیدن های شادیشان عزا می شد

تمام خیمه هاشان را هراس شعله می بلعید
جهان یک باره جان می داد پس روز جزا می شد

شبیه برگ ها در باد پاییزی به یک آهت
همه دست برادر هایشان از تن جدا می شد

اگر موسای چشمت پلک می زد رو به اعجازی
تمام نیزه ها با یک نگاهت اژدها می شد

اگر می خواستی دریا برایت آب می آورد
به یک فریاد هل من ناصر تو کوه پا می شد

 

2852 2 2.52

می خواستم از عشق بگویم جگرم سوخت / مهدی مردانی


می خواستم امسال از این غم ننویسم
از داغ تو از بغض محرم ننویسم

می خواستم از خون عزیزی ننویسم
می خواستم از داغ تو چیزی ننویسم

گفتم قلم از گفتن اسرار نسوزد
گفتم جگر دفتر و خودکار نسوزد

می خواستم این شعر در این باره نباشد
تا هیچ کس از خواندنش آواره نباشد

گفتم نظرم را بنویسم که بخوانند
سوز جگرم را بنویسم که بخوانند

می خواستم از عشق بگویم جگرم سوخت
آتش که نوشتم همه ی بال و پرم سوخت

گفتم ننویسم که همین درد مرا کشت
تا دم نزدم طعنه ی نامرد مرا کشت

تقویم ورق خورد و جهان غم به سرم ریخت
خاکستری از داغ محرم به سرم ریخت

پیراهن مشکی من از داغ ورق خورد
فصلی که مرا سوخت در این باغ ورق خورد

فریاد زدم باز غمی مرثیه خوان شد
در هر نفسم محتشمی مرثیه خوان شد

 

4097 1 3.4

پرنده کوچ نکرده ست زیر باران است (شهید عبّاس بابایی) / مهدی مردانی


پرنده کوچ نکرده ست زیر باران است
اگر چه سنگ ببارد و گرچه طوفان است

همین پرنده ی سنگی که شکل غربت اوست
همین پرنده که بی پر زدن پریشان است

دگر نمی پرد از درد این هواپیما
که در محاصره ی اوج راه بندان است

خوشا به خلوت گنجشک ها که می دانند
چه قدر پر زدن از شانه ی تو آسان است

فرا نمی پرد از ارتفاع گندم زار
پرنده ای که شب و روز در پی نان است

خوشا به حال هر آنکس که مثل تو پر زد
برای هر که پری داشت شهر زندان است

و آسمان وصیت نامه ی تو بود آری
شناسنامه ی تو برگ برگ قران است

عقاب شهر به این راحتی نمی میرد
که آشیانه ی او آسمان ایران است
نگاه کن تندیست درست مثل خودت
هنوز هم که هنوز است مرد میدان است

 

1517 0 4.67

آمدی رود دلش زیر و زبر شد در آب / مهدی مردانی

 

آمدی رود دلش زیر و زبر شد در آب

چشم واکردی، چشم تو قمر شد در آب

 

آب می خواست برقصد که دلت را ببرد

آب رقصید، ولی چشم تو تر شد در آب

 

رود را آه تو آتش زد و خاکستر کرد

غیرت چشم تو بارید و شرر شد در آب

 

دست در آب زدی دست تو را تا دیدند

گریه ماهی ها خون جگر شد در آب

1558 0 2.25

حس می کنم از کربلا ما را صدا کردی / مهدی مردانی


وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی

تو در تمام راه دور عشق چرخیدی
حاشا اگر یک لحظه حجت را رها کردی

هفتاد دفعه دور معشوق خودت گشتی
آخر به روی نیزه حجت را ادا کردی

شیطان به رویت سنگ زد از کوفه پرسیدم
کافر چرا اعمال حج را جابه جا کردی

سر را جدا تن را جدا با این حساب آقا
اصلا حسابت را تو از عالم جدا کردی

تا پای جان ماندن همان عهد قشنگی بود
عهدی که کوفی بست اما تو وفا کردی

خون خدا بودن قیامت می کند در تو
حق داشتی تا محشرت را خود به پا کردی

فریاد هل من ناصرا ینصرنی ات یعنی
تنهایی ات را لشکر روز بلا کردی

تو خوب می دانستی آن جا یار و یاور نیست
حس می کنم از کربلا ما را صدا کردی

این که تو ابن بوترابی اتفاقی نیست
تو خاک را با خون پاکت کیمیا کردی

حالا دلم با هر تپش صحن وسرای توست
یک کعبه ی شش گوشه در قلبم بنا کردی

 

2226 0 4.67

درمان نکن این درد که خرسندم از این عشق / مهدی مردانی


هر چند که مجنونم و در بندم از این عشق
عمری ست که ممنون خداوندم ازاین عشق

جان می کنم از دوری ات ای جان و تن اما
باور نکن ای دوست که دل کندم از این عشق

خون در دل و جان بر لب و دیوانه ام آری
می سوزم و می میرم و می خندم از این عشق

آرام و قرار دلم آتش شده بی تو
می رقصم از این آتش و اسپندم از این عشق

من با تو خوشم بی تو خوشم عاشق دردم
درمان نکن این درد که خرسندم از این عشق

یک آه من آتش به جهان می زند اما
بگذار بخندند به لبخندم از این عشق

از عشق تو مردند همه ایل و تبارم
ای کاش به این قوم بپیوندم از این عشق

بگذار که سیراب کند اشک من او را
بگذار بنوشد لب فرزندم از این عشق

 

6184 0 2.67

تو مثل دیگران هستی؟ که من چون دیگران باشم؟ / مهدی مردانی


به من گفتند مثل دیگران در فکر جان باشم
تو مثل دیگران هستی؟ که من چون دیگران باشم

دو چشم مست، جلاد و دو ابرو تیغ تاتاری
نگو نه، تیغ را بالا ببر تا در امان باشم

اگر پیرم چرا یک جمعه پیش من نمی آیی
که صبح شنبه شاید مرده، شاید هم جوان باشم

برایت هر چه می خواهد دل تنگم غزل گفتم
فقط یک لحظه موسی باش شاید من شبان باشم

جهان مرده ست بی تو سال ها، برگرد خوب من!
که من خود شاهد بر گشتن جان جهان باشم

خدا گفته حبیب اوست مهمان، تو چه می گویی؟
حبیبت نیستم بگذار قدری میهمان باشم

 

2107 0 2.44